۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

هرچه کنی به خود کنی

آورده اند كه وقتی مردی بود خیّاط ــ در عفاف و صلاح؛ و زنی داشت عفیفه، مستوره، و با جمال و كمال، و هرگز خیانتی از وی ظاهر نگشته بود.







روزی زن در پیش شوهر خود نشسته بود، و زبان به تطاول گشاده، و به سبیل ِ منّت یاد می كرد كه: " تو قدر عفاف من چه دانی و قیمت صلاح من چه شناسی، كه من در صلاح زبیدۀ وقت و رابعۀ عهدم ".






مرد گفت:" راست می گویی، امّا عفاف تو به نتیجۀ عفاف من است. چون من در حضرت آفریدگار راست باشم، او تو را در عصمت بدارد".






زن را خشم آمد، گفت:" هیچ كس زن را نگاه نتواند داشت، و اگر مرا وسیلت صلاح و عفّت نیستی، هر چه خواستمی بكردمی.






مرد گفت:" تو را اجازت دادم به هر جا كه خواهی برو و هر چه می خواهی بكن".






زن، روز دیگر خود را بیاراست و از خانه برون شد، و تا به شب می گشت، و هیچ كس التفات به وی نكرد ــ مگر یك مرد گوشۀ چادر او بكشید و برفت.






چون شب در آمد، زن به خانه باز آمد. مرد گفت:" همه روز گردیدی و هیچ كس به تو التفات نكرد ــ مگر یك كس، و او نیز رها كرد.






زن گفت:" تو از كجا دیدی؟". مرد گفت:" من در خانه بودم، امّا من در عمر خود در هیچ زن نامحرم به چشم خیانت ننگریسته ام، مگر وقتی ــ در جوانی ــ گوشۀ چادر زنی را گرفته بودم، و در حال پشیمان شده رها كردم. دانستم اگر كسی قصد حرم من كند، بیش از این نباشد".






زن در پای شوهر افتاد و گفت:" مرا معلوم شد كه عفاف من از عفاف تو است

هیچ نظری موجود نیست: